نگاهم به خیالم گره میخورد و تمثالی پدیدار می آید،او را نمی شناسم با آنکه خاطراتم را به مرور می نشینم ولی باز هم تو رانشناخته بودم. چشمانی به زیبایی چشمان آهوان می بینم و گونه ای به فراخی یک افق،گیسویی که با همت باد دلبری می سازد و تندیسی که قد و قامتی سروگون دارد خود در تحیرم که خداوند از چه رو اینگونه زیبایی را به تحریر در آورده است و چگونه آن را در خانه دل من میهمان کرده است.بسی جای شکر وسپاس فراوان دارد تو را دیدم که چون بادها دست به نیایش شقایق گونه برداشته و عشق را تمنا میکنی.نگاهت گیراتر از تماس پنجره؛نور خورشیدبود و صدایت دل نوازتر از نواختن تارهای طبیعت.